گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟
برای همین کار، وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود.
در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد.
چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری ... وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری.
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت:بله با کمال میل.
استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.
شاگرد قبول کرد.
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.
استاد گفت:.... خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...
استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.
انسان نیز این گونه است.
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم
و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.
فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت وشاد باشید.
راه اول از اندیشه میگذرد، این والاترین راه است.
راه دوم از تقلید میگذرد، این آسانترین
راه است.
و راه سوم از تجربه میگذرد این تلخترین
راه است.
کنفوسیوس
-------------------------------------------
یکی بود، یکی نبود.
همین دور و برها مرد مغازه داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در
مغازه اش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای
برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری وارد مغازه شد.
- سلام آقا!
- سلام خانم!
- لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.
- به روی چشم.
مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت
استفاده کرد و پرسید: «خوب، حال دخترتان چه طور است؟»
مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم.»
اما انگار چیز تازه ای کشف کرده باشد، به صورت مشتری خیره شد.
مشتری هم که انگار دلیل تردید و ناراحتی صاحب مغازه را فهمیده بود،
گفت: «آخر همسایه ها می گفتند که توی مدرسه دست دخترتان شکسته!
حالا کی گچ دستش را باز می کنید؟ توی این فکرم که با آن دست گچ
گرفته، چطوری به درس و مشقش می رسد!»
مرد که دیگر واقعًا ناراحت شده بود، عصبانی شد و گفت: «ای بابا! چه
گچی؛ چیزی نشده که! چند روز پیش دخترم موقع بازی به یکی از دوستانش
برخورد کرده و دستش کمی درد گرفته بعد از آن به سلامتی برگشته خانه
و نشسته سر درس و مشقش.»
مشتری برای نجات از وضعی که پیش آمده بود، حرف هایی زد که صاحب
مغازه به آن حرف ها توجهی نکرد شیر و شکر را به دست مشتری داد و او
را راه انداخت. اما به این فکر می کرد که چرا هر خبری توی خانه و
مغازه ی او اتفاق می افتد، دهان به دهان می گردد. بزرگ و بزرگ تر
می شود و همه از آن خبردار می شوند. این طوری شد که به فکر پیدا
کردن خبرچین اصلی افتاد و نقشه ای کشید.
شب که شد، به خانه رفت و خوابید صبح شد و برای نماز صبح از خواب
بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی کشید و کنار حوض
افتاد. همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: «چی شده؛ چرا
فریاد می زنی؟»
مرد جواب داد: «ندیدی مگر؛ داشتم وضو می گرفتم که ناگهان کلاغی از
توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید.»
زن نگاهی به درخت انداخت. کلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید:
«کلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ کلاغ توی گوش تو چه کار می کرده؟»
مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش
گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: «نمی دانم فقط از تو می خواهم که
این موضوع را مثل یک راز در سینه نگه داری و درباره ی آن با کسی
حرف نزنی.»
زن قبول کرد مرد لبخندی زد و برای خوردن صبحانه با زنش به داخل
خانه رفت. پس از آن هم از خانه خارج شد و رفت سر کارش. آفتاب توی
حیاط افتاد زن رفت تا حیاط را آب و جارو کند. زن همسایه سر رسید و
پرسید: «ناراحتی؛ چیزی شده؟»
زن گفت: «چیزی نیست. اما اگر قول می دهی که این ماجرا را مثل یک
راز در سینه نگه داری و به کسی نگویی، می گویم چی شده.»
زن همسایه قبول کرد.
زن گفت: «امروز از دو تا گوش های شوهرم دو تا کلاغ بیرون آمدند و
پر زدند و روی شاخه های درخت نشستند.» اما دیگر نمی دانست که حرف
از دهان در آید، گرد جهان بر آید.
زن همسایه گفت: «بلا به دور. چه درد و مرض هایی پیدا می شود!»
بعد هم خداحافظی کرد و به خانه اش رفت. به خانه اش که رسید، به
شوهرش گفت: «ببینم، گوش تو که درد نمی کند؟»
شوهرش گفت: «نه! چه دردی؟»
زن همسایه گفت: آخر دیشب گوش مرد همسایه درد گرفته و امروز صبح سه
تا کلاغ از گوش او بیرون پریده اند. گفتم نکند که این بیماری مسری
باشد و تو هم گرفته باشی.
مرد همسایه از خانه که بیرون رفت. به یکی دیگر از همسایه ها برخورد
به او گفت: «مغازه ی همسایه مان باز بود؟» همسایه گفت: «بله، چطور
شده؟»
مرد همسایه گفت: «آخر می گویند که دیشب گوش درد گرفته و امروز پنج
تا کلاغ از گوشش بیرون پریده گفتم نکند بیماری اش آن قدر سخت باشد
که به مغازه اش هم نرفته باشد.»
همسایه ی دوم که به خانه رسید، برای زنش داستان را تعریف کرد و
گفت: «... ده تا کلاغ از گوش بیچاره بیرون پریده است.» آن دیگری
گفت...
حدود ظهر بود که زنی وارد مغازه مرد شد و گفت: «خدا بد نده.
الحمدالله می بینم که سر حال هستید و مغازه را باز کرده اید.»
مرد گفت: «من هر روز مغازه را باز می کنم. مگر قرار بود توی خانه
بمانم؟»
زن گفت: «آخر می گویند که گوشتان درد گرفته و چهل تا کلاغ از گوش
های شما بیرون پریده.»
مرد خندید و گفت: «خودم یک کلاغ از گوشم پردادم. اما یک کلاغ. چهل
کلاغ شد و رفت توی گوش شما!»
از آن به بعد، هر وقت خبری با شاخ و برگ بسیار تعریف شود و بزرگ تر
از آنچه که بوده نشان داده شود، می گویند: «یک کلاغ چهل کلاغ شده
است.»
خدا را
دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر username که باشم، من را connect می
کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می
کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی
کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO
ALL نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم
Invisibel بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من
را delete و ignore نمی کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می
دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آن من را install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام the line busy
نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم، ON می شود و من می توانم
باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می
بخشد و shout down ام نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی
رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم
..
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
When U Were 20 Yrs
Old, I Said I Love U...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات
گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
When U Were 25 Yrs Old, I
Said I Love U...
U Prepare Breakfast
And Serve It In Front Of Me
And Kiss My Forhead
N Said :"U Better Be Quick,
Is''''s Gonna Be Late.."
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو
بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
When U Were 30 Yrs Old, I
Said I Love U...
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم
گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
When U Were 40 Yrs Old, I
Said I Love U...
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه
عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
When U Were 50 Yrs Old, I
Said I Love U..
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی
When U Were 60 Yrs Old, I
Said I Love U...
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و
تو به من لبخند زدی...
When U Were 70 Yrs Old. I
Said I Love U...
I''''M Reading Your Love
Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در
حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که
50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
When U Were 80 Yrs Old, U
Said U Love Me!
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من
رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
That Day Must Be The
Happiest Day Of My Life!
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی
که منو دوست داری
to tell someone how much
you love,
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی،
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
U Blushed.. U Look Down
And Smile
U Put Ur Head
On My Shoulder And Hold
My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...
U Said: "If U Really Love Me,
Please Come Back
Early After Work.."
U Were Cleaning The Dining Table
And Said:
"Ok
Dear,
But It''''s Time For
U To Help Our Child With His/Her
Revision.."
U Were Knitting And U Laugh At Me
U Smile At Me
We Sitting On The Rocking Chair
With Our Glasses
On..
With Our Hand Crossing
Together
I Didn''''t Say
Anything But Cried...
Because U Said U Love Me !!!
how much you care.
Because when they''''re gone,
no matter how loud you shout and cry,
they won''''t hear
you anymore
ارسال از محسن
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.
زندگی را تماشا میکرد.
رفتن و ردپای آن را.
و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگین شان می کنی.
دوستت ندارند.
می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!
پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.
گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!
فتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.
دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟
مُردم، برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.
خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.
اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند!
نهایی که (از ایران) رفته اند، ایمیلشان را در حسرت ِ نامه از آنهایی که مانده اند باز می کنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند کلافه می شوند.
آنهایی که (در ایران) مانده اند هر روز ایمیلشان را چک می کنند و از اینکه نامه ای از آنهایی که رفته اند ندارند، کفرشان در میاید.
آنها که رفته اند همانطور که دارند یک غذای فوری درست می کنند تا تنهایی بخورند، در این خیالند که آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم دیزی یا قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است.
آنها که مانده اند، همانطور که دارند یک غذای سر دستی می پزند، تجسم می کنند آنها که رفته اند الان با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل میشنوند و از ان غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپزی عکسش هست.
آنها که رفته اند، فکر می کنند آنهایی که مانده اند دائم با هم به گردش میروند... دربند، لواسان، بام تهران و درکه و… و آنها را که آن گوشه دنیا تک افتاده اند، فراموش کرده اند.
آنها که مانده اند، تصور می کنند آنها که رفته اند، هرشب به بار و دیسکو می روند و خوش می گذرانند و آنهایی را که توی این جهنم گیر افتاده اند فراموش کرده اند.
آنهایی که رفته اند دلشان لک زده بجای آن مشروب ها که چندان باب طبعشان نیست، یک چای دم کرده سماوری حسابی بخورند.
آنهایی که مانده اند آرزو به دل شده اند که برای یکبار هم که شده بروند داخل مغازه ای و بی دغدغه و نگرانی، مشروب سفرش بدهند. .
آنها که رفته اند، با شوق و ذوق بیانیه امضا می کنند و می خواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند، ملحق کنند.
آنها که مانده اند در حسرت بی بی سی و صدای آمریکای بدون پارازیت، و اینترنت بدون فیلتر و رسانه های تماماً دولتی کلافه می شوند.
آنها که رفته اند پای اینترنت پر سرعت، دنبال فوتبال شبکه 3 با گزارش عادل یا سریالهای داخلی و با کلام پارسی و فضاهایی ایرانی هستند
آنها که مانده اند، در ذهنشان از آن طرف، مدینه فاضله می سازند.
آنها که رفته اند، به خاک گرفتن خاطراتشان در سرزمین مادری، حسرت میخورند.
و بالاخره:
آنهایی که مانده اند می خواهند بروند...
آنهایی که رفته اند می خواهند بر گردند...
اما... هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند :
احساس
تنهایی...
وزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
یه پسر و دختر کوچولو
داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر
کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو
گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر
کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت
کنار و ..
بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول
داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر
کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش
بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه
خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده ...