روزی خوکی نزد گاو ماده مزرعه
میرود و با اندوه و یاس فراوان به گاو میگوید :
"میتونم یک سوالی را ازت بپرسم ، اما خواهش میکنم که رک و بی پرده
پاسخم را بده . بهت قول میدهم که از پاسخت ناراحت نشم."
گاو با کمال حیرت می گوید : خوب بپرس .
خوک : گرچه میدانم که تو فقط به اهالی روستا شیر میدهی ولی مردم از
گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسیس و کالباس درست میکنند و خیلی هم
لذت میبرند . اما با این وجود هیچکس از من تعریفی نمی کند و کسی مرا
دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترین چراگاه ها و علوفه های
تازه برای تو فراهم است اما من باید تفاله و آشغالها را بخورم . دلیل
این کم لطفی از طرف مردم چیست ؟
گاو با لبخندی پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در
حالیکه زنده ام نفعم به مردم میرسد و نفع تو بعد از مرگت به مردم
میرسه.
نتیجه گیری:
بیائید بگونه
ای زندگی کنیم که دیگران وجودمان را احساس کنند. خیر رساندن و شاد کردن
مردم را می باید در وجودمان پرورش دهیم
عقاب
می تواند 70 سال زندگی کند
اما...
به 40 سالگی که می رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی
توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند .
نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود .
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز
برای عقاب دشوار می گردد .
آنگاه عقاب می ماند و یک دو راهی :
اینکه بمیرد
و یا اینکه یک روند دردناک تغییرات را برای 150 روز تحمل کند
و این روند مستلزم آن است که به قله یک کوه پرواز کرده و آنجا بنشیند
در آنجا نوک خود را به صخره یی می کوبد تا آنجا که کنده شود
پس از آن منتظر می ماند تا نوک جدیدی به جای آن بروید ، و بعد از آن
چنگالهایش را از جا در می آورد
پس از آنکه چنگال جدید رویید ، عقاب شروع به کندن پرهای کهنه اش میکند
و پس از گذشت 5 ماه عقاب پرواز تولد مجدد را انجام میدهد و مدتها زندگی
خواهد کرد...برای 30 سال دیگر
چرا تغییر لازم است؟.... بسیار می شود که برای زیستن نیاز است تغییری
را ایجاد کنیم...گاهی اوقات نیاز داریم از شر خاطرات و عادات کهنه و
سنتهای گذشته رها شویم
برای پرواز به آسمانها،
منتظر نمان که عقابی نیرومند بیاید و از زمینت برگیرد و در آسمانهایت
پرواز دهد. بکوش تا پر پرواز به بازوانت جوانه زند و بروید و بکوش تا
اینهمه گوشت و پیه و استخوان سنگین را که چنین به زمین وفادارت کرده
است، سبک کنی و از خویش بزدایی، آنگاه به جای خزیدن، خواهی پرید. در
پرنده شدن خویش بکوش و این یعنی بیرون آمدن از زندانهای اسارت
بدلیل فوت ابوی بنده خواهشن یه فاتحه جهت امرزش اموات خود وابوی بنده
بخوانید.ممنون ومتشکر ازطرف مدیر وبلاگ:عباس
:
:
دوستت
دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز
گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و
عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت
بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به
صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای
قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود
خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن
به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون
اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است
دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر،
ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند..
اگر
همه ثروت داشتند؛
دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند..
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛
تا دیگران از سر جوانمردی؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند..
عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی
عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی
نبود .
این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود .
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی
، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن
، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از
هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز
ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و
این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !
لازم است گاهی از خانه
بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن
خانه برگردی یا نه؟
لازم است گاهی از
مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی
ترس یا حقیقت
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چهقدر شبیه
آرزوهای نوجوانیت است؟
لازم است گاهی
درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی
هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال
شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید
یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط
همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
لازم است گاهی
بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی
در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده
لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی میشود یا نه؟
و بالاخره لازمست
گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری
واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم
آیا ارزشش را داشت ؟
روزها گذشت و گنجشک
با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه
می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و
یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک
روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن
گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."
گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه
بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی
راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا
گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات
را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در
خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و
تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته
بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر
کرد.
|
مردم
اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه
های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند،
ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی
سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت
می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر
هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان
تو و مردم.
دکتر علی شریعتی