تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماه در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟
دیدم این پاسخ از آن پرسش سوالی تر شده است!
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
فاضل نظری
مرا شکستی و من باز با تو بد نشدم
نشد شبیه تو باشم, نشد, بلد نشدم
اگرچه شد بدی ات زخم بر دلم بزند
ولی نشد که خیال تو را به هم بزند
بدی نمی کنم و از دلم نمی آید
منی که از بدی ات هم بدم نمی آید
نشسته ای به دلم مثل پیرهن به تنم
گذشته کار من از اینکه , از تو دل بکنم
مزن به این در و آن در که دست بردارم
تو هر چه هم بکنی باز دوستت دارم
خوشم به حال دلم که به درد تن داده است
خوشم, همینکه خیال تو را به من داده است..
سمیه محمدیان
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی..
................................
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید.سعدی
پی نوشت:
«ربنا آتنا» نگاهش را، که هوایم دوباره بارانی است
السلام علیکْ یا دریا که دلم بی قرار و توفانی است...
می گویند عمر من و تو
در محاسبات نجومی
در حد پلک زدن یک ستاره هم نیست
من اما حاضرم
زیر تک درختی
پرت افتاده تر از تنهائی آدم
در پرتو حسن تو بنشینم
و صد سالی یکبار
پلک بزنم
......
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را
.........
عباس صفاری
پروردگارا...
نیت مرا در فرمانبرداری ات ثابت بدار...
بینش مرا در بندگی ات استوار ساز...
و مرا به کارهایی موفق گردان که گناهانم را پاک کند
و مرا به دین و آیین خودت و پیامبرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بمیران..
فرازهایی از دعای 31 صحیفه سجادیه
به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد...
تو را درین سخن انکار کار ما نرسد...
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند ...
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد...
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز ...
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد...
هزار نقد به بازار کاینات آرند...
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد...
هزار نقش برآید زکلک صنع و یکی...
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد...
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند...
که گردشان به هوای دیار ما نرسد...
دلا زطعن حسودان مرنج و و واثق باش...
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد...
چنان بزی که ار خاک ره شوی کس را...
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد...
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او...
به سمع پادشه کامکار ما نرسد...
از باغ می برند چراغانیت کنند...
تا کاج جشن های زمستانیت کنند...پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
فاضل نظری
نامه آیت الله خامنه ای به جوانان اروپا و آمریکای شمالی