ی اینکه مغز زمان پاسخگوییاش را سرعت بخشد، آن چیزی را که قرار است
برایتان اتفاق بیافتد را پیشبینی میکند. به صورت تخصصیتر، مخچه حرکات
بدنتان را مانیتور میکند و میتواند بین حسهای مورد انتظار و غیرمنتظره
فرق قایل شود که عموما به کنار گذاشتن کم یا کامل احساسات مورد انتظار
منتج میشود آن هم در حالی که مغز دقت خیلی بیشتری به احساسات غیر منتظره
دارد.
بنابراین زمانیکه خودتان را قلقلک میدهید، مغزتان احساسات مربوط به آن را
رد میکند، اینطور میشود که قلقلک دادن خودتان بیاهمیت شمرده میشود،
درست مانند زمانیکه تایپ میکنید و مغزتان به شکل قابل توجهی حس لامسه در
انگشتانتان را ناکنشور میکند به شکلی که شما به این قضیه توجهی ندارید
مگر اینکه به عمد به آن فکر کنید. این همان نوع اتفاقی است که هنگام قلقلک
دادن خودتان رخ میدهد.
محققان در «کالج دانشگاهی لندن» این موضوع را به وسیله اسکن مغز افراد طی
زمانی که کف دستشان توسط آزمونگران و خودشان لمس میشد، بررسی کردند.
اسکنهای مغز نشان داد وقتی که لمس توسط عاملی خارجی حادث شد، سیستم حسی
مغز (درگیر پردازش لمس) و بخش قدامی مغز (درگیر پردازش لذت) بسیار قویتر
از زمانیکه لمس توسط خود افراد حادث میشود، واکنش نشان میدهند. در این
مورد، مغز از اطلاعات حرکات انگشت و بازوها و اطلاعات دیداری برای پیشبینی
کردن لمس استفاده میکند.
بنابراین، شما نمیتوانید خودتان را قلقلک دهید چرا که هیچ عامل غافلگیر کنندهایی وجود ندارد.
تاریخچهی تقلب از
جایی شروع میشود که حسن کچل برای نخستین بار به مکتب رفت.
از بد ماجرا همان روز امتحان ماهیانهی کودکان فلک بخت مکتب بود.
لیک حسن چشمان چپش را بر روی ورقهی همزاد انداخت تا نکتی بس
ارزشمند از ورقهی فوق الذکر، دشت کند. این بود که اولین تقلب
تاریخ بشری زده شد ...
البته این تقلب با روشهای فوق العاده ابتدایی (البته در مقابل
ترفندهای کنونی) صورت گرفت.
بدین ترتیب که حسن با کلی زور زدن تن را تکان داد و خود را به
بالای ورقهی همزاد رسانید و خیلی راحت مطالب را دو در فرمود. زان
پس تقلب دوران طلایی خود را آغاز کرد. بدین ترتیب که گسترش یافت و
مصادیقی متفاوت پیدا کرد. از جمله تقلبهای رایج تقلبات سر امتحان،
دو در کردن غذا از سلف، تقلب در اتو زدن، تقلب در شماره دادن، تقلب
در مخ زنی، تقلب در بازی (که از آن به جر زنی تعبیر میشود) را
میشود نام برد.
حال روش هایی از تقلب در امتحانات را به نظرتان میرسانیم:
روش های نوشتاری:
1 نوشتن روی کف پا، پس کله، پشت گوش و...
2نوشتن روی میز، پشت نیمکت، زیر نیمکت، پشت مانتوی دختر جلویی و...
3نوشتن روی دستمال دماغی، پاکت نامه و...
4 نوشتن و لوله کردن تقلب و جاسازی آن در سوراخهای مختلفی از جمله
دماغ، دهن، فک پایین، دریچهی آئورت و ...
روش های با کلاسی:
1استفاده از ماشین حسابهای مهندسی
2 استفاده از آیینه، موچین، لوازم آرایش، فیلم، عکس
روش های جوادی:
1خر نمودن یک فقره بچه خرخون
2خم کردن سر به روی ورقهی طرف به صورت تابلو.
۳روش شیمیایی:بدین معنی که مراقب را با انواع و اقسام مواد شیمیایی
از هستی ساقط کنید و بعد با خیال راحت دست به کار شوید
توجه:
اگر در این امر تبهر کافی ندارید اصلا سمت این کار نروید که عواقبی
جز ضایع شدن، اخراج شدن و تابلو شدن ندارد.
(ارسال توسط دوست خوبمون سعید)
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم !
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
امین تارخ - منصوره شادمنش
جهانگیر کوثری - رخشان بنی
اعتماد
پیام صابری - زیبا بروفه
بهمن زرین پور - مینا
جعفرزاده
پیمان قاسم خانی - بهاره
رهنما
امیر جعفری - ریما رامین فر
عباس صالحی - رزیتا غفاری
سعید تهرانی - لادن طباطبایی
محمود پاک نیت - مهوش صبر کن
جمشید آهنگرانی - منیژه حکمت
حسن جوهرچی - مهناز بیات
اتیلا پسیانی - فاطمه تقوی
حسین عرفانی - شهلا ناظریان
اسماعیل ریاحی - شهلا ریاحی
شهرام اسدی - لادن مستوفی
محسن مخملباف - مرضیه مشگینی
بهروز افخمی - ناهید طلوع
فرخ نعمتی - سهیلا رضوی
کیومرث پوراحمد - مهرانه ربی
میر ولی ا.... مدنی - رویا
تیموریان
فرشید نوابی - الهام چرخنده
مسعودجعفری جوزانی - فهیمه
سرخابی
نجف دریا بندری - فهیمه
راستکار
سروش خلیلی - فاطمه دانش زاد
حمید فرخ نژاد - فروزان جلیلی
فر
غلامرضا آزادی - فریال بهزاد
ابوالفضل جلیلی - مریم اشرفی
( عکاس )
محمود کریمی حکاک - یاسمین
ملک نصر
بابک نوری - هاله ارجمند
کرمانی
شاهرخ فروتنیان - افسانه چهره
آزاد
فرشید رحیمیان - کتایون ریاحی
ناصر هاشمی - سیما تیرانداز
نیما فلاح - سحر ولد بیگی
علی دهکری - آفرین چیت ساز
حسن پورشیرازی - مهنار افضلی
حمید سمندریان - هما روستا
محد رضا شریفی نیا - آزیتا
حاجیان
علی مصفا - لیلا حاتمی
یوسف مرادیان - سار خوئینی ها
مهدی هاشمی - گلاب آدینه
امین حیایی - نیلوفر خوش خلق
بهرام بیضایی - مژده شمسایی
بهزاد فراهانی - فهیمه رحیم
نیا
مجید جعفری - اکرم محمدی
نیما بانکی - لیلی رشیدی
احمد حامد - فاطمه معتمد آریا
جمشید جهانزاده - فرزانه نشاط
خواه
عزیز ساعتی - میترا محاسنی
آتش تقی پور - شهین علیزاده
بهروز بقایی - پرستو گلستانی
رفیع پیتز - آتنه فقیه نصیری
هادی مرزبان - فرزانه کابلی
جلال مقامی - ر فعت هاشم پور
مهرداد شکرابی - عاطفه رضوی
عبدالرضا گنجی - فاطمه گودرزی
فریبرز کامکاری - الهام پاوه
نژاد
اصغر همت - افسر اسدی
محمد رحمانیان - مهتاب نصیر
پور
علی اسیوند - حمیرا ریاضی
داوود رشیدی - احترام برومند
هرگز اشتباه نکن ....
اگر اشتباه کردی ... تکرار نکن
اگر تکرار کردی ... اعتراف نکن
اگر اعتراف کردی ... التماس نکن
اگر التماس کردی ... دیگر زندگی نکن
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت
اندیشهای را بالا ببری
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند،
ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است
عشق خیس شدن دو دلدار در زیر باران نیست...عشق اینست که من چترم را
روی دلدار بگیرم واو نبیند....نبیند وهرگز نداند که چرا در زیر
باران خیس نشد
انسان هم میتواند دایره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان هست.
تا ابد دور خودتان بچرخید یا تا بینهایت ادامه بدهید
گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخندمی زنیم نه شکایت می
کنیم فقط احمقانه سکوت می کنیم
بچه بودیم دخترا عاشق عروسک بودن و پسرا عاشق مردهای قوی
......بزرگ شدیم دخترا عاشق مردای قوی شدن و پسرا عاشق عروسکا
خوشبختی مثل یک توپ است وقتی در حرکت است به دنبالش می دویم و وقتی
ایستاده است به آن لگد می زنیم
آرام باش ،توکل کن،تفکر کن،آستین ها را بالا بزن آنگاه دستان
خداوند را میبینی که زودتر از تو دست به کار شده اند
مهربانی را درنقاشی کودکی دیدم که خورشید را سیاه کشیده بود که
پدرش زیر نورخورشید نسوزد
در کوهپایه های عشق دستت را به کسی نده تا از ان نترسی که در
ارتفاعات دستت را رها کند
بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می
شناساند...سخنی از بالزاک
همیشه اشتباهات مردم را ببخش نه به خاطر اینکه آنها سزاوار بخشش
اند بلکه تو سزاوار آرامش هستی سخنی اززرتشت
گرگ خاکستری نشانه ترکیه
گرگ خاکستری به عنوان سمبل آزادی و عدم تسلیم در برابر بیگانه به عنوان نماد این کشور انتخاب شده است
ارسال از محمدرضاداستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر،
از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.
وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به
انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید
پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در
مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت:
من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین
توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با
بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این
کشور چگونه پذیرایی میشوند؟
مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران،
جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به
آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا
بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید!
امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی
غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف
سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها
در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده
ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار
شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان
نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است،
سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به
دلیل آنست که شما هم چیز زیادی از او
نخواسته اید
با معاملات ملکی تماس
گرفتیم. خانم بسیار خوش برخوردی خیلی خونسرد
جوابگوی سوالات بود و درفایلهای مربوط به آگهیهای
منزل جستجو میکرد. وقتی به او گفتم آپارتمانی با
حدود 70 میلیون تومان میخواهم با خونسردی تمام
سراغ فایلهایمربوط به زعفرانیه و نیاوران هم
رفت!!!!!! آخر سر هم چند تا شماره تلفن داد که
معلوم شد اشتباه بوده است!!!!
وقتی که به او گفتم که چرا به راحتی شماره تماس
فروشنده را میدهی و مگر بنگاه شما حق کمیسیون نمی
گیرد!
گفت ما حق مشاوره
مان دقیقهای 500 تومان است که بر روی قبض تلفنتان
میآید....!!!!!!!!1
با این کلک برای چند
تا شماره تلفن دادن ، حدود 50 دقیقه تلفن را مشغول
نگه داشته بود...
شمارهای که با 909 شروع میشود، این یک حقه ی
چدید دفاتر خصوصی همراه برای سرقت پول خردهای جیب
شماست که البته اگر آن را ضربدر یک
میلیون مخاطب کنید برای خودش عددی میشود.
تماس شما با
شمارهها909 ، دقیقهای 500 تومان محاسبه میشود
که به جیب کسی میرود که خط را از مخابرات اجاره
کرده. این یک شیوه ی جدید سرقت از مردم است، به
عنوان یک ایرانی مسوول، لطفا این متن را برای
دوستان خود در ایران بفرستید و متنی را هم که
خواهم نوشت حتما مطالعه کنید.
هر تماس شما حدود حداقل 1000 تا 2000 تومان پول به
جیب اجاره کننده خط میریزد و یک میلیون تماس
میشود یک تا دو میلیارد تومان، آن هم به همین
سادگی.لطفا دست از بی مسوولیت بردارید، این پیام
را برای دوستان خود بفرستید و به عنوان یک ایرانی
تلاش کنید که جلوی این سرقتهای خرد را که باب شده
و ارزش شکایت هم ندارد بگیرید
- آیا میدانید اولین
فردی که در اروپا اقامت گرفت یک زن ایرانی بود و بعد مسأله اقامت
خارجیها مطرح شد.
- آیا میدانید با هوشترین زن دنیا 5 فوقلیسانس دارد و ضریب هوشی
او 200 است و دنبال کار است.
- آیا میدانید ایرانیان در انگلیس ثروتمندترین قشر جامعه هستند
حتی ثروتمندتر از ملکه الیزابت.
- آیا میدانید کورش کبیر بر جهان حکومت میکرد و به نوعی قدرت
جهان در دست ایران بود.
- آیا میدانید اگر 3 قاره آسیا و امریکا و آفریقا را به هم وصل
کنیم ایران در مرکز جهان است.
- آیا میدانید فرشتهها با سرعت نور حرکت میکنند و زمان برآنها
کند میشود
- آیا میدانید ایرانیان در آمریکا فرهیختهترین افراد جامعه
امریکا هستند.
- آیا میدانید سال 2001 در فرانسه سال ایران نام داشت.
- آیا میدانید حدود 250 ایرانی در ناسا محقق داریم.
- آیا میدانید رئیس کامپیوتر ناسا یک ایرانی است.
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.
بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»
قلب کوچولو !!!! ...
(ارسال
توسط دوست خوبمون زهرا)
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو. مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟
دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر . نه؟
پدرم میگوید : قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم..
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم، خدا جان! میدانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است !!!
یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد ...
زاهدی
گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول؛ مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او
نخورد. او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت. به او گفتم قدم ثابت
بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
سوم؛ کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم: این روشنایی را از کجا
آوردهای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ
شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم؛ زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم: اول
رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بیخود شدهام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی
که از نگاهی بیم داری؟
دانشمندان بیشماری آمدند و رفتند اما نام «توماس آلوا ادیسون» به عنوان بزرگترین مخترع قرن بیستم در تاریخ ثبت شده است. درست 100 سال پیش در سال 1911، توماس ادیسون در مصاحبه با روزنامه «میامی متروپولیس» در مورد یک قرن بعد پیشبینیهایی انجام داده بود. شاید خواندن پیش بینیهای این کاشف الکتریسیته برای سال 2011 خالی از لطف نباشد.
ادیسون پیش بینی کرده بود قطارهای بخار به کلی منسوخ شده و الکتریسیته به عنوان نیروی محرک اصلی قطارهای قرن 21 جایگزین شود. این مخترع بزرگ مسافرت هوایی را یکی از راههای رایج سفر در سال 2011 اعلام کرده بود: «وسایل نقلیهای که سرعت شان در آسمان به بیش از 200 مایل در ساعت خواهد رسید به انسانها امکان میدهد صبحانه را در لندن بخورند در پاریس قرارداد تجاریشان را امضا کنند و شام در خانه شان باشند.»
ادیسون در عصری به دنیا آمد که اصلیتری مصالح ساخت و ساز خانهها چوب بود. او پیشگویی کرده بود که فولاد به شدت ارزان و فراوان میشود و به شکل گسترده در عملیات عمرانی مورد استفاده قرار میگیرد:«آهن و فولاد به مصالحی قابل حمل و سبک تبدیل میشوند. کودکان قرن21 در گهوارههایی فولادی میخوابند و پدرانشان روی صندلیهای فولادی مینشینند و مادرانشان از تزئیناتی که از آهن ساخته شدهاند اما شباهت بسیاری به چوب ماهون یا فندق دارند لذت میبرند.» البته درست نیست که بخواهیم صحبتهای یک دانشمند بزرگ را جور دیگری نشان بدهیم اما عین کلمات ادیسون درباره کتابهای آینده این بود:«کتابهایی به قطر چهار سانتی متر شامل هزاران صفحه هستند که معادل صدها جلد کتاب میشود».