به گزارش پیمانه به نقل از بولتن سریال مختارنامه که مدتی است پخش آن از شبکه یک سیما آغاز شده است. سریالی که در هر قسمت آن میتوان یک یا چند بازی درخشان از بازیگران معروف و چهره ایرانی را دید.
بعد از فریبرز عربنیا، اکبر زنجانپور، مهدی فخیمزاده، فرهاد اصلانی و... حالا نوبت رضا کیانیان است تا با بازی درخشان خود در نقش «عبدالله بن زبیر»- والی مکه- بینندگان سریال مختارنامه را غافلگیر کند.

بازی کیانیان در نقش عبدالله بن زبیر را میتوان از چند زاویه بررسی کرد. در نگاه اول آنچه کیانیان را در این نقش دیدنی کرده، نوع گریم اوست که چهرهاش را کاملا از چهره واقعی او دور کرده است. تا پیش از این زیاد شنیده بودیم که اکبر عبدی چهرهای منحصر به فرد برای گریم دارد. بسیاری از گریمورها چهره او را مانند خمیری میدانند که در دست گریمور به هر شکلی در میآید؛ اما اکنون میتوان نام رضا کیانیان را در کنار نام عبدی قرار داد.
اولین بار کیانیان را با قیافهای متفاوت در فیلم «روبان قرمز» دیدیم که نقش «جمعه» را بازی میکرد.
گریمور در این فیلم سر او را از ته تراشیده بود و با انتخاب یک عینک پنسی برای او چهرهاش را از حالت معمولی خارج کرده بود، اما گریم، زمانی معجزه خود را روی چهره کیانیان به نمایش گذاشت که این بازیگر در سریال «دوران سرکشی» نقش یک قاضی را بازی کرد.
سرکشی نشان داد که طراحان چهرهپردازی میتوانند برای کیانیان طرحهایی بزنند که در عین حالی که به او کمک میکنند نقشش را باورپذیرتر اجرا کند، چهره او را به گونهای تغییر دهند که برای بیننده غافلگیر کننده باشد و او را دچار هیجان کند.
کمال تبریزی که درسریال دوران سرکشی از گریم متفاوت برای کیانیان بهره برده بود، بعد از این سریال از این قابلیت کیانیان بیشترین استفاده را در سینما کرد و کیانیان را در فیلمهای گاهی به آسمان نگاه کن، یک تکه نان و همیشه پای یک زن در میان است با چهرهها و گریمهای مختلف به نمایش گذاشت.
اما کارگردانان تلویزیون هم تاکنون ایفای شخصیتهای مختلفی را به کیانیان واگذار کردهاند که بازی در آنها مستلزم گریمی کاملا متفاوت بوده است. این تفاوت را در سریال «روزگار قریب» دیدیم که کیانیان در آن نقش آیتالله فیروزآبادی را بازی میکرد. گریم، چهره این بازیگر را به چهره واقعی آیتالله فیروزآبادی نزدیک کرد.
البته پیش از این کیانیان را در نقش روحانی در سریال کیف انگلیسی دیده بودیم. اما نقشی که کیانیان در سریال مختارنامه بازی میکند او را از همه نقشهایش متفاوت کرده است. شاید خیلیها کیانیان را در نماهای اولیه این سریال نشناختند و برخی هم او را از روی کلامش و نوع بیانش شناختند. بیان کیانیان هم ویژگی خاص خود را دارد.
او از این بیان بیشترین استفاده را در فیلم آژانس شیشهای کرد. نقش او در این فیلم بیشتر بر کلامش استوار بود. سخنان او باید حاج کاظم را تحت تاثیر قرار میداد و کیانیان میدانست که در چنین شرایطی باید به گونهای با کلمات بازی کند که بیننده را متاثر سازد تا تک تک کلمات او را به ذهن بسپارد. حالا همین تکنیک را در زمان بازی عبدالله بن زبیر هم میبینیم.
او میداند که چگونه باید فاصلهگذاری بین کلمات را در جملات خود رعایت کند تا هم برای مختار و هم به مخاطب حس اطمینان و تهدید را ایجاد کند. کیانیان نقش زبیر را چنان با قدرت بازی میکند که بدون اغراق میتوان گفت که او این نقش را کاملا شناخته و با تحلیل آن را مقابل دوربین اجرا کرده است.
فقط یک بازیگر با سواد و معلومات میتواند نقشی را که از 1300 سال پیش آمده برای بیننده امروز دیدنی و جذاب کند، به گونهای که مخاطب سختگیر را نیز متقاعد کند که برای دیدن یک بازی خوب و با تکنیک سریال مختارنامه را تماشا کند.
کیانیان حرکات ویژه خود را دارد؛ حرکاتی که آنها را بیشتر با دستان و چشمان خود به نمایش میگذارد. او از این حرکات در بیشتر آثارش استفاده میکند و یکی از راههای شناخت او حتی در گریمهای سنگین هم همین حرکات خاص است.
برخی بازیگران میگویند زمانی که چهره گریم شده خود را در آینه گریمور میبینند به این نکته فکر میکنند که دیگر نباید خودشان باشند، بلکه باید شخصیتی باشند که او را در آینه میبینند و بعد از آن است که شروع به کشف آن شخصیت در درون خود میکنند
. کیانیان یکی از تئوریسینهای تکنیکهای بازیگری در ایران است. او اعتقادی به این نکته ندارد که بازیگر باید با نقش زندگی کند. کیانیان میگوید بازیگر باید نقش را بشناسد و این ویژگیها را در درون خود پیدا و تقویت کند. بیننده سریال مختارنامه، عبدالله بن زبیر را به عنوان یک شخصیت تاریخی که با اعتقادات شیعیان نیز همسو نیست، میبیند با او همراه میشود و داستان زندگی و نوع تفکرش را پیگیری میکند؛ چون بازیگری که نقش او را بازی میکند این قدرت را دارد که بیننده را پای بازی خود میخکوب کند. زمانی این اتفاق برای یک بازیگر رخ میدهد که برای او اجرای نقش به بهترین شکل ممکن مهم باشد.
برای چنین بازیگری مهم نیست که در سینما بازی میکند یا در قاب کوچک تلویزیون، چون برای او طول و عرض قاب نمایش تصویر مهم نیست، او میداند که با عمق بخشیدن به نقش میتواند حتی در قابی کوچک، بزرگ باشد و بزرگ بدرخشد.
در ادامه چند خاطره از کیانیان را باهم می خوانیم :
روز - خارجى - خیابان بهار
خیابان بهار یک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوهفروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کردهاند و دارند جنس به بقالىها مىرسانند و یا چند وانت دوبله پارک کردهاند و دارند میوه خالى مىکنند و یا وسایل شوفاژ بار مىزنند. مردمى هم که مىخواهند چیزى بخرند دوبله پارک مىکنند و براى خرید مىروند.


رانندهگى در خیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مىگذرند. که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند. و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مىآیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آنجاست. در نتیجه رانندهگى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است: که کامپیوتر یک فضاى مجازىست و نابودکردن موتورىهایى که خلاف مىآیند و افراد پیاده امتیاز دارد. اما خیابان بهار مجازى نیست؛ و امتیازهایش برعکس است!یکبار که طبق معمول از آنجا مىگذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مىگذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مىآمد. و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد. جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: تو خلاف مىآیى بگیر کنار رد بشم.به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحشهایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مىخواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرفتر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیلهاى پشت سر من شروع کردند به بوقزدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلامعلیک مىکردند و بعضىهاشان هم روبوسى.موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافاتها پیش نمىاومد.روز - خارجى - کوچهاى در تهرانکوچهى یکطرفهاى هست که گذرگاه همیشگى من است. حوالى میدان هفتتیر. براى آمدن به خانه، از آن مىگذرم؛ و همیشه اتومبیلى و حتماً چند تا موتورى از روبرو مىآیند. خلاف مىآیند. بیشتر وقتها، به آنها راه مىدهم که بگذرند. چون معتقدم از کنار شَر باید گذشت. یا بهتر بگویم باید لیز خورد و رد شد. گاهى هم که عصبانى باشم بهشان راه نمىدهم تا دنده عقب بگیرند و رد شوم و البته تعدادى فحش هم بدرقه راهم مىشوند!همین چند روز پیش که باز هم از همان کوچه مىگذشتم، یکباره از سرِ پیچ یک فرعى چند موتورسوار با سرعت به کوچه یکطرفه پیچیدند. با اینکه همیشه مواظب هستم، اما جاخوردم و بوق ممتدى برایشان زدم. بدون توجه به من و بوق من گذشتند. فقط یکیشان ایستاد. به کنار او رفتم و پرسیدم: مىدانى این کوچه یکطرفه است؟گفت : معلومه که مىدونم.پیرمردى بود که موهاى سپیدش زیر کلاه کاسکت پنهان شده بود. من حرفى نداشتم که ادامه بدهم. اما او گفت : آقا رضا حالت چطوره؟ هنوز خونت همون جاست؟و ادامه داد : منو یادت نمىیاد؟ کلى برات عشقاله فرستادم.پشت سرم یک اتومبیل بوق زد که بگذرم. تا راه را باز کنم.من حرکت کردم. پیرمرد داد زد : خیلى قیافه مىگیرى. دارم دو کلمه باهات حرف مىزنم…من رد شده بودم. از آینه نگاهش کردم. او هم رد شده بود.روز - خارجى - خیابانى در تهراندر اتومبیلى بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فیلمبردارى مىبرد. مرد مؤدبى بود. گفته بود که چند سالى در ژاپن بوده. پول و پلهاى جمع کرده و به ایران برگشته، با اتومبیلش در خدمت فیلم بود.از خانه تا محل فیلمبردارى تعریف مىکرد و یا مىپرسید. از همه چیز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خیلى انتقاد داشت. که همدیگر را رعایت نمىکنند. نزدیکىهاى محلى فیلمبردارى به یک ترافیک برخوردیم. کمى صبر کرد. کمى به این طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشید به سمت چپ، یعنى سمتى که اتومبیلهایش از روبرو مىآمدند. که ترافیک را رد کند. کار او باعث شد که در مسیر مقابل هم یک گره ترافیکى ایجاد شود. سعى کرد گره را رد کند ولى دیگر دیر شده بود. هر دو طرف خیابان بند آمد. من فقط او را نگاه مىکردم. گفت : مىبینین، یک ذره فداکارى وجود ندارد.از همه دلخور بود.گفتم : طرف ما ترافیک بود. اون طرفىها که داشتند راهشونو مىرفتند. شما خلاف رفتى و راهشونو بستى.گفت : من کار دارم مثل اونا که بیکار نیستم!روز - خارجى - خیابانى در تهرانپشت چراغ قرمز ایستاده بودم. هوا زیادى گرم بود. کنار من یک مینىبوس بود که دود اگزوزش مستقیم توى پنجره من مىزد.نه راه پس داشتم، نه راه پیش. شیشه پنجره را بالا کشیدم. هواى داخل ماشین آنقدر گرم شد که بلافاصله چکههاى عرق را پشت گوشم احساس کردم که از گردنم پایین مىآمدند. پشتم که به صندلى چسبیده بود خیس شد. به سمت فرمان خم شدم تا خیسى پیراهنم باد بخورد و خنک شود. یادم آمد شیشه پنجره را بالا کشیدهام. به چراغ نگاه کردم هنوز قرمز بود. شماره نداشت که بفهمم کى سبز مىشود. اگزوز مینىبوس دود مىکرد. راننده مینىبوس گاه به گاه گاز مىداد. نمىدانم براى چى. فقط دود بیشترى را به هوا مىفرستاد. با چند بوق از اتومبیلهاى پشت سرم، متوجه شدم چراغ سبز شده است. دنده یک گذاشتم و منتظر بودم تا جلویىها بروند. بالاخره نوبت من رسید. به محض اینکه وارد چهارراه شدم یک موتورسوار که چراغ قرمز را رد کرده بود، از جلوى من رد شد. نزدیک بود تصادف کنم. بوق زدم و موتورسوار لاى ماشینها گم شد. نگاه کردم. یک پلیس جوان آنطرفتر زیر سایه ایستاده بود و با کسى حرف مىزد. به تنها چیزى که توجه نداشت ترافیک و آمدوشد اتومبیلها و موتورىها بود. از چهارراه که رد شدم کنار کشیدم و ایستادم. پیاده شدم و رفتم به سمت پلیس. کسى که با او حرف مىزد تا مرا دید خوشحال شد و سلام کرد. پلیس هم برگشت. او هم مرا شناخت و به سمت من آمد و سلام کرد. جواب دادم و پرسیدم : شما براى چى اینجا ایستادى؟پرسید : چطور مگه؟به چهارراه اشاره کردم، در همان لحظه دوتا موتورى داشتند چراغ قرمز را رد مىکردند.گفتم : اینا چین؟ چرا بهشون چیزى نمىگى. الان نزدیک بود تصادف کنم.کسى که با پلیس حرف مىزد گفت : شما هم حوصله دارین ها. چرا خون خودتو کثیف مىکنى. برو فیلمت رو بازى کن، تا ما کِیف کنیم.پلیس هم گفت : اونارو ولشون کن. حال خودت چطوره؟گفتم : شما براى چى اینجا وایسادى؟ چرا گذاشتنت اینجا؟گفت : هیچى، مترسک! به من که برگ جریمه نمىدن. باز کلاغها از مترسک یه حسابى مىبرن. اینا از ما هیچ حسابى نمىبرن!روز - خارجى - یکى از فرعىهاى خیابان بهاردر خیابان بهار یک فرعى هست که به خیابان شریعتى راه دارد. این کوچه یکطرفه است. اما طبق معمول از طرف مقابل هم به اندازه کافى و وافى اتومبیل و موتور مىآیند.متخلفین با انصاف وقتى مىبینند، اتومبیلى از روبرو مىآید، کنار مىکشند و راه مىدهند تا اتومبیلى که راه از آنِ اوست بگذرد و بعد به خلافشان ادامه مىدهند.اما متخلفین بىانصاف از دور چراغ مىزنند. یعنى من دارم خلاف مىآیم. بکش کنار!اما متخلفین بىانصاف و به قول خودشان «با حال»! چراغ مىزنند و عشقاله مىرسانند و با لبخند - که معنىاش اینست که چکار کنیم، چارهاى نداریم. مملکت نیست که…. - اشاره مىکنند بکش کنار تا رد بشیم!یکبار که از این فرعى و در جهت درست، مىگذشتم، یکى از این متخلفین بىانصاف و با حال! از روبرو چراغ زد من به راهم ادامه دادم. او مىآمد و چراغ مىزد. تا رسید شاخ به شاخ من. چند اتومبیل کنار کوچه پارک کرده بودند و فقط براى گذر یک اتومبیل راه بود. با پررویى و لبخند حاکى از با حالى! چراغ زد و اشاره کرد که برو عقب تا به جایى برسیم که من رد بشم! من فقط ایستاده بودم. خورشید به شیشهى او مىتابید و من در تاریکروشنى بودم. چند بار دیگر چراغ زد و بالاخره طلبکارانه پیاده شد و عصبى به سمت من آمد که یقهگیرى کند. وقتى کنار پنجره من رسید، مرا شناخت. کمى خودش را جمع کرد. لبخند حاکى از با حالىاش دوباره روى لبانش نشست و گفت : شما دیگه چرا؟ شما که آدم بافرهنگى هستى. شما الگوى جامعهاى. ما بىفرهنگیم. حالا دنده عقب بگیرد تا رد شیم. رفت و سوار اتومبیلش شد و دنده یک گذاشت و اشاره کرد که برو عقب!
روز - خارجى - ظهر عاشورا - خیاباننمىدانم چرا، ولى روزهاى تعطیل و بخصوص تعطیلات مذهبى بیشتر مردم در خیابانها هیچ قانونى را رعایت نمىکنند.از هر جایى مىگذرند و به هر طرف که بخواهند مىرانند.یک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدى برمىگشتم، نذرى گرفته بودم و به خانه مىبردم. به چهارراهى رسیدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ایستادم. اتومبیل پشتى که گویا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بیشترى ترمز کرد تا به من اصابت نکند.بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پیاده شد و گفت :نوکرتم، امروز مال امام حسینه. چراغ قرمز و سبز نداریم. راه بیفت.به من که رسید. مرا شناخت. سلام کرد و گفت : از شما بیشتر از اینا انتظار داشتیم. یک هنرپیشه باحال که روزعاشورا پشت چراغقرمز واىنمىسته. شورحسینت کجارفته؟
سلام دوست عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه
من میخوام از شما دعوت کنم تا به جامعه مجازی پنجره بپیوندید تا با کمک هم یک جامعه ی مجازی بزرگ درست کنیم
حتما بیاید
در پایان دی ماه به هر یک از سه کاربر فعال سایت یک دامنه ی .irو یا .com به انتخاب خود او اهدا میشود.
پس میتونی با کمی فعالیت وبلاگتو به سایت تبدیل کنی!
عضو شو ضرر که نداره!
عجله کن
ممنون
منتظرم
راستی اگه خواستی سایت ما رو با نام جامعه ی مجازی ایرانیان لینک کن و لینک خودتو تو قسمت خدمات پنجره ثبت کن
ممنون
همچنین میتونید با عضویت تو سایتی که بنر اون بالای سایت قرار داره از طریق وبلاگتون به کسب درامد بپردازید.
شما میتونی با خدمات پنجره وبلاگتو به 130 موتور جستجو معرفی کنی